« سال ۱۳۳۳ در بیمارستان ارتش (رحیمی خرمآباد) متولد شدم. اگرچه همیشه به من علیرضا نادری گفتند. اما نام شناسنامهای من«علی» ثبت شده است و البته که به «علیرضا» مشهور شدم ،مرحوم پدربزرگم علیرغم اینکه پدر و مادرم در قید حیات بودند، تصمیم میگیرد، تا شخصاً مرا بزرگ کند، مرحوم ابوالفتح نادری مشهور به الفت میرزا (پدربزرگم) گاه و بیگاه برایم آواز میخواند. گوش جانم پرورش یافتهی زمزمههای آهنگین و دلنشین مرحوم پدربزرگم، الفت است. از پدربزرگم بارها شنیدم که من شیر هفت زن کلانتر را خوردهام. وقنی از او میپرسیدم: چرا این کار را انجام داده است؟ و فلسفهی این کار چه بوده است؟ .به یک رسم و باور محلی اشاره میکرد و میگفت«به این نیت که شما پسر خوبی بشوی» وقتی که فکرمیکنم در دامان چه مادران بزرگی بالیدهام، واقعاً احساس غرور میکنم.»
گویی آقای نادری نصیحت سعدی شیراز را شنیده است آنجا که در میانهی حکایتی میگوید:« تا نپرسندت مگو»، حاشیه نمیرود و فقط به پرسشها پاسخ میدهد. این بار، از حکایت خواننده شدنش میپرسیم:
«از کودکی در موسیقی حل میشدم، با شنیدن صدای «ساز و کمانچه» تمام وجودم حیرت میشد. هر جا که صدای ساز میآمد اگر به سرچشمهی آن شناور نمیشدم، سرم درد میگرفت. پدربزرگم را مجبور میکردم تا مرا به نزدیک ساز ببرد.
همین پافشاری و علاقهی شدید و عجیب من به ساز و کمانچه، باعث شد تا پدربزرگم برای من ساز تهیه کند. تازه این آغاز کار بود برای اینکه، از اینبه بعد هر بار که صدای ساز درمیآمد کاری به دعوت رسمی نداشت. مرا سوار اسب میکرد و به عروسی میبرد.
از همان آغازِکار، به لباسهای محلی علاقه داشتم. پدربزرگم هم یک دست «ستره» و «کلاه نمدی» برایم تهیه کرده بود. در مراسم جشن تولد یکی از پسرخالههایم در بروجرد، مسئله طوری پیش رفت که قرارشد. هر کسی به نوبت یک بیت یا چند بیت بخواند. گفتند فلانی بخوان! برای اولین بار بود که در جمع، به من پیشنهاد «خواندن»میشد. یا به تعبیری اولین بارم بود که مجبور به خواندن میشدم. وقتی که خواندم، دیدم که همه سکوت کردند. من فکر کردم بد، خواندهام . دیدم نه! همه خوششان آمده است.
فکر میکنم حدود چهارده سال داشتم. آقای «احتشامی» (از وابستگان) با شنیدن صدای من در آن جمع نیمه خصوصی گفت: من باید این پسر را برای نامنویسی در کلاس موسیقی به تهران ببرم ، من هم از خدا میخواستم و همراه او به تهران رفتم.
مرحوم احتشامی که قبل از انقلاب رئیس یکی از فدراسیونهای تربیت بدنی تهران بود. مرا خدمت مرحوم «بنان» برد. او با مرحوم «بنان» یک میانهی دوستی داشت. مرحوم «بنان» با سفارش مرحوم «احتشامی»، مرا به شاگردی خود پذیرفت.
مرحوم «بنان» گفت: پسرم جای دیگری کلاس رفتی؟ گفتم: نه! گفت: میشه برای من بخونی؟ گفتم: روم نمیشه؟ مرحوم «بنان» کمی برای من خواند و گفت: حالا بخون! حدود یک سال درخدمت مرحوم «بنان» بودم؛ ولی من تمام حواسم به موسیقی لری بود و آنطور باید و شاید از استاد «بنان» چیزی دستگیرم نشد.
بعد از آن خدمت استاد«اسداله ملک» رفتم، زندهیاد اسداله ملک، استاد آواز و تنبک و کمانچه بود. استاد، کمانچه درس میداد و من هم از خدمت ایشان بهره بردم. بعد از آن چندین سال هم خدمت جهانگیر کامیاب بودم، جهانگیر کامیاب استاد آواز ایران بود، اما راستش از آنجایی که من ذهن و حواسم درگیر موسیقی مقامی لری بود؛ باز نتوانستم آنطور که انتظار میرفت شاگرد خوبی باشم و خلاصه چنین شد که به دامن موسیقی مقامی لری افتادم و تا کجا سر بر کنیم!؟»
اما استاد علیرضا نادری را رها نکردیم ما که چشم تو چشمش دوخته بودیم. میانهی احساس او را با الفاظی که بیان مینمود رصد میکردیم. وقتی استاد به «موسیقی مقامی لری» رسید یک جوری میشد از چهرهاش فهمید که حظ میبرد و موسیقی لری را با هیچ چیز، عوض نمیکند از او خواستیم کمی هم ازموسیقی مقامی لری بگوید! فنجان چای سردش را سرکشید و گفت: «موسیقی مقامی، روی یک اصول خاصی پیاده میشود.
مثلا«سنگین سما» که آغاز کار است، این آهنگ خاص مردان و زنان پیری است که نمیتوانند تند و تیز برقصند و آرام آرام میرقصند ودر مقام «سنگین سما» جوانان را به میدان رقص دعوت میکنند. به نوعی به کار رقصیدن جوانان مشروعیت میبخشند و با زبان موسیقی خطاب به آنان میگویند:«جوانان! برقصید!»و جوانان با پذیرش دعوت بزرگتران با مقام «دوپا» شروع به رقصیدن میکنند و بعد، گرم که می شوند؛ کمی تندتر در مقام«سهپا» میرقصند و باز رقص تندوتندتر که میشود به مقام «شانهشکی» میرسند و بازحرکت تندتر میشود، خلاصه به مقام«هَلپَرَکی » میرسند که پرتاب و قدرت است و هر کس نفس بیشتری دارد بیشترمیرقصد.
«هَل پَرَکی» نوعی مبارزهی شادی است، تا روشن شود که چه کسی نفس بیشتری دارد. مقامهای تند و سریع که نهایت و اوج رقص لری به حساب میآیند “هلپرکی” میگویند.